اشعار

اشعاری برخواسته از ژرفای دل

اشعار

اشعاری برخواسته از ژرفای دل

یارا کجاست جاى تودر جمله‎

 

یارا کجاست جاى تودر جمله‎!!!!!!!!

یارا کجاست جاى تودر جمله‎…
که پیش از این؟ که هم اکنون؟ که بعد از آن؟ که هنوز؟

و با چه قید بگویم که دوستت دارم؟
ـ که تا ابد؟ که همیشه؟ که جاودان؟ که هنوز؟

سؤال می‎کنم از تو: هنوز منتظری؟
تو غنچه می‎کنی این بار هم دهان که هنوز…

چه قدر دلخورم از این جهان بی‎موعود
از این زمین که پیاپی … و آسمان که هنوز…

جهان سه نقطه‎ی پوچی است، خالی از نامت
پر از «همیشه همینطور» از «همانکه هنوز»

همه پناه گرفتند در پی «هرگز»
و پشت «هیچ» نشستند از این گمان که «هنوز

ولی تو «حتما»ی و اتفاق می‎افتی!
ولی تو «باید»ی ای حس ناگهان که هنوز

 

 

ربا عیات فروغى بسطامى

ربا عیات فروغى بسطامى

 


از کشت عمل بس است یک خوشه مرا

در روى زمین بس است یک گوشه مرا

تا چند چو کاه گرد خرمن گردیم

چون مرغ بس است دانهاى توشه مرا

 


 

دوشینه فتادم به رهش مست و خراب

از نشئهء عشق او نه از باده ناب

دانست که عاشقم ولى مى پر سید

این کیست، کجایى است، چرا خورده شراب

 

 

 


تا قبلهء ابروى تو اى یار کج است

محراب دل و قبلهء احرار کج است

ما جانب قبلهء دگر رو نکنیم

آن قبله مارست گر چه بسیار کج است

 

این دل که به شهر عشق سرگشتهء تست

بیمار و غریب و در به در گشتهء تست

برگشتگى بخت و سیه روزى او

از مژگان سیاه برگشتهء تست

 


آمد مه شوال و مه روزه گذشت

و ایام صیام و رنج سى روزه گذشت

صد شکر خدا را که روزى روزه ما

گاهی به غنا و گه به دریوزه گذشت

 


تا دل به برم هوای دلبر دارد

افسانهء عشق دلبر از بر دارد

دل رفت ز بر چو رفت دلبر آرى

دل از دلبر چگونه دل, بر دارد

 

زلفین سیه که در بناگوش تواند

سر بر سر هم نهاده بر دوش تواند

سایند سر از ادب به پایت شب و روز

آرى دو سیاه حلقه در گوش تواند

 

 

یک عمر شهان تربیت عیش کنند

تا نیم نفس عیش به صد طیش کنند

نازم به جهان همت درویشان را

کایشان به یکی لقمه دو صد عیش کنند

 

 

آشفته سخن چو زلف جانان خوش تر

چون کار جهان بی سر و سامان خوش تر

مجموعهء عاشقان بود دفتر من

مجموعهء عاشقان پریشان خوش تر

 

 

تا دل به هوای وصل جانان دادم

لب بر لب او نهاده و جان دادم

خضر ار ز لب چشمهء حیوان جان یافت

من جان به لب چشمهء حیوان دادم

 

گاهی هوس باده رنگین دارم

گاه آرزوی وصل نگارین دارم

گه سبحه به دست و گاه زنار به دوش

یارب چه کنم، کیم، چه آیین دارم

 

بگذار که خویش را به زارى بکشم

مپسند که بار شرمسارى بکشم

چون دوست به مرگ من به هر حال خوش است

من نیز به مرگ خود به هر حال خوشم

 

تا دست ارادت به تو دادهست دلم

دامان طرب ز کف نهادهست دلم

ره یافته در زلف دل آویز کجت

القصه به راه کج فتادهست دلم

 

 

بگذار که تا مى خورم و مست شوم

چون مست شوم به عشق پا بست شوم

پابست شوم به کلى از دست شوم

ار مست شوم نیست شوم، هست شوم

 

تو مردمک چشم من مهجورى

زان با همه نزدیکیت از من دورى

نى نى غلطم تو جان شیرین منى

زان با منی وز چشم من مستورى

 

دیوانه ی عشقم من و مجنون نگاهی

دیوانه ی عشقم من و مجنون نگاهی
با گنج هنر فارغم از مالی و جاهی
گلشن دلم از منظره ی روی سپیدی
روشن شبم از شعشعه ی چشم سیاهی
با بال سخن شب همه شب ابر نوردم
گویی که نسیمی بردم چون پر کاهی
از شوق به رقص آوردم چامه ی نغزی
آن گونه که رقصد ز دم باد گیاهی
گه زخم به دل می زندم پنجه ی سازی
گاهی به نوا می کشدم شور سهگاهی
ما مشعل عشقیم و کند محفلمان گرم
آتشکده ی شعر تری شعله آهی
یعقوب زمانم من در خلوت شبها
گریم ز غم یوسف افتاده به چاهی
ای مدعی ای آنکه به دشنام پیاپی
ما را بنوازی ز حسد گاه به گاهی
در غیبتم از رشک شنیدم شب و روزت
باشد شب طاعون زده یی روز تباهی
اما به حضورم همه تن مدح تمامی
گاهی به زبانبازی و گاهی به نگاهی
ای دوست بر و دست به دامان خدا زن
جز او نبود ما و تو را پشت و پناهی
از مهر خداوند کلامم بدرخشید
چون در دل شب های سیه پر تو ماهی