اشعار

اشعاری برخواسته از ژرفای دل

اشعار

اشعاری برخواسته از ژرفای دل

چون آتش عشق تو بجان دارد* Del

 
صد شعله شرر خود به زبان دارد* Del

 

اه سحری ، سوز دلی ، سودایی

 



شوق دگر از هر دو جهان دارد*Del

 

 

، مولانا

پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش
که مگو حال دل سوخته با خامی چند
ای گدایان خرابات خدا یار شماست
چشم انعام ندارید ز انعامی چند

 

 

شعر : حافظ

 

ای نوبهار خندان از لامکان رسیدی** چیزی بیار مانی از یار ما چه دیدی


خندان و تازه رویی سرسبز و مشک بویی** همرنگ یار مایی یا رنگ از او خریدی
ای فضل خوش چو جانی وز دیده‌ها نهانی** اندر اثر پدیدی در ذات ناپدیدی
ای گل چرا نخندی کز هجر بازرستی** ای ابر چون نگریی کز یار خود بریدی
ای باغ خوش بپرور این نورسیدگان را **کاحوال آمدنشان از رعد می‌شنیدی
ای باد شاخه‌ها را در رقص اندرآور **بر یاد آن که روزی بر وصل می‌وزیدی

 

مولانا