       
رباعیات سعدى +++++++++++++++++++++++++ هر ساعتم اندرون بجوشد خون را
واگاهى نیست مردم بیرون را
الا مگر آنکه روى لیلی دیدست
داند که چه درد مىکشد مجنون را؟
       
عشاق به درگهت اسیرند بیا
بدخویى تو بر تو نگیرند بیا
هرجور و جفا که کردهاى مغرورى
زان پیش که عذرت نپزیرند بیا
       
اى چشم تو مست خواب و سرمست شراب
صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب
مانند تو آدمى در آباد و خراب
باشد که در آیینه توان دید و در آب
       
چون دل ز هواى دوست نتوان پرداخت
درمانش تحملست و سر پیش انداخت
یا ترک گل لعل همى باید گفت
یا با الم خار همى باید ساخت
       
دل مى رود و دیده نمىشاید دوخت
چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت
پروانهء مستمند را شمع نسوخت
آن سوخت که شمع را چنین میافروخت
       
روزى گفتى شبى کنم دلشادت
وز بند غمان خود کنم آزادت
دیدى که از آن روز چه شبها بگذشت
وز گفتهء خود هیچ نیامد یادت؟
       
صد بار بگفتم به غلامان درت
تا آینه دیگر نگذارند برت
ترسم که ببینى رخ همچون قمرت
کس باز نیاید دگر اندر نظرت
       
آن یار که عهد دوستارى بشکست
مىرفت و منش گرفته دامان در دست
مىگفت دگرباره به خوابم بینى
پنداشت که بعد از آن مرا خوابى هست
       
شبها گذرد که دیده نتوانم بست
مردم همه از خواب و من از فکر تو مست
باشد که به دست خویش خونم ریزى
تا جان بدهم دامن مقصود به دست
       
هشیار سرى بود ز سودای تو مست
خوش آنکه ز روى تودلش رفت ز دست
بى تو همه هیچ نیست در ملک وجود
ور هیچ نباشد چو تو هستى همه هست
|