اشعار

اشعاری برخواسته از ژرفای دل

اشعار

اشعاری برخواسته از ژرفای دل

تا کجا باید رفت عزیزم!!!



 

تا کجا باید رفت عزیزم!!!

تا کدا مین شهر , تا کدامین سو, با کدامین پا

عزیزم.


آه!!!!پا پوشى بپایم نیست ,چشم فانوسى براهم

نیست,تا کدامین شهر باید رفت عزیزم.


خفته در تابوت شب مهتاب سیمین,,اخترى هم نیست,

منزل و مقصود ناپیدا ,راه نا هموار,در کدامین شهر

باید جستجو کرد,دستهاى گرم پیغام را عزیزم.


آشنایى کو?? تا که پیغام سر دهد از مهربانیها و

یکرنگى که اینجایم ??


زادراهم چیست ?از کجا بودم ,تا کدامین شهر خواهم

رفت,کوله بارم خاطراتى تلخ ,,جاده ها اى جاده

هاى زیر پاى من ,من هنوز تردید دارم,,که آیا

باز باید رفت??

چشمه میجوشد ,, بذر میروید,, ابر میبارد,من

همچنان با خویشتن میگویم تا کجا....تا کجا باید

رفت... عزیزم!!!!!


زندگى قصه تکرار و ملال انگیز است


و چه بهتر که بگویم مشتى خاطره است


پیش رویم هم جا پاییز است

مردم از بسکه به این خاطره ها دل بستم


ومن اینجا بتو مى اند یشم!!!!!!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد