امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن،هنر گام زمان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رودکه پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله این کهنه کمان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی است که اندر قدم راهروان است