دردی عظیم دردی ست ,,, با خویشتن نشستن,,, در خویشتن شکستن
وقتی به کوچه باغ,,, می برد بوی دلکش ریحان را
,,, بر بالهای خسته خود باد
گویی که بوی زلف تورا می داد,,, وقتی که گام
سحر ربای تو,,,وز پله های وهم سحرگاهی,,,
گرم فرار بود,,, در چشمهای من,,ابر بهار بود
برگرد,,,,,
در این غروب سخت پر از درد ,,محبوب من به
بدرقه من
برگرد,,,,,
هرگز دوباره بازنخواهی گشت
و من تمام شب
این کوچه باغ دهکده را
با گامهای خسته طوافی دوباره خواهم کرد
و شکوه تو را ,,,تا صبح ,,, تا طلوع سحر با
ستاره خواهم کرد
وقتی سکوت دهکده را,, برگشت گله های هیاهوگر
آشفته می کند
وقتی که روی کوه ,,, خورشید ,, چون جام پر ؛؛شراب ,, فرو میریزد,,و باد این اسب ,,
اسب سرکش ناشاد,, آشفته یال و سم به زمین
کوبان ,,,
در کوچه باغ دهکده می پیچد,, یاد از تو می کنم
ایا دوباره بازنخواهی گشت ؟
و من,,
از شهریان بریده به ده اوفتاده را ,,,
تا شهر شور و عشق نخواهی برد ؟
ایا دوباره بازنخواهی گشت ؟
تا سبزه های دشت
و ساقه لاله عباسی
و بوته های پونه وحشی
به رقص برخیزند
تا آب چشمه گرد سفر را
زان روی تا بنا ک بشوید
و از تن تو
این تن تندیس مرمرین ؛؛گرد و غبارخاک بشوید؛؛ایا دوباره بازنخواهی گشت ؟
ایا سمند سرکش را ؛؛چابک سوار چیره نخواهی شد ؟ چون تک سوارها؛؛ هر روز گرد دهکده ؛
هی هی کنان طواف نخواهی کرد ؟
آنگه مرا رها شده از من
راهی کوه قاف نخواهی کرد ؟
بیهوده انتظار تو را دارم
دانم دگر تو بازنخواهی گشت
هر چند اینجا بهشت شاد خدایان است
بی تو برای من
این سرزمین غم زده زندان است
در هر غروب
در امتداد شب
من هستیم و تمامت تنهایی
با خویشتن نشستن
در خویشتن شکستن
این راز سر به مهر
تا کی درون سینه نهفتن ,, گفتن
بی هیچ بک و دلهره گفتن ,,یاری کن
مرا به گفتن این راز باز,,یاری کن
ای روی تو به تیره شبان آفتاب روز
یاری کن ,,مى خوا همت هنوز,,,
"جاءالحق و زهق الباطل"
سختی زمستان زندگی، بهار خود را در پیش دارد...
"قیام وحدت"
تحت راهبری یگانه نجات دهنده عالمین الآدمیان " آقا پروفسور ابراهیم میرزایی"
هدف در این است که با دست آدم، باطل منهدم و "حق و عدالت" برقرار گردد.
"یدالله فوق ایدیهم"