اشعار

اشعاری برخواسته از ژرفای دل

اشعار

اشعاری برخواسته از ژرفای دل

وقتی رفت


 

وقتی رفت

وقتی رفت دلبسته ی چشمای همدیگه بودیم
یه چیزی مثل اونی که مولوی می گه بودیم
وقتی رفت حاشیه ی درختامون طلایی بود
 ماه تو آسمون بود و قحطی روشنایی بود
 وقتی رفت هر دوی ما بد جوری دیوونه بودیم
از اونهایی که به یاد هر کی می مونه بودیم
وقتی رفت یه تیکه از گنبد نیلی کنده شد
سرنوشت بازم توی مسابقه برنده شد
وقتی رفت به روش نیاورد اشک من داره میاد
بست چشاش و گفت به من گریه نکن خیلی زیاد
 وقتی رفت هر دومون و گذاشت توی ناباوری
من بهش گفتم حالا اینبار نمی شه که نری ؟
وقتی رفت یه عالمه سوالا بی جواب شدن
 ماهیا تو تنگنای بلورمون عذاب شدن
وقتی رفت دو تا ستاره افتادن روی زمین
 من ازش پرسیدم آخرش چیه اون گفت همین
 وقتی رفت پاییز بود و خدا بود و طاق کبود
من نبودم زیر طاق آسمون اونم نبود
وقتی رفت غبار نشست رو رویاهای اطلسی
 دیگه هیچکسی نشد عاشق چشمای کسی
 وقتی می رفت درا به روی هر دوی ما بسته بود
یه چیزی مثل یه دل تو این میون شکسته بود
وقتی رفت دریا دیگه به ماهیا نگا نکرد
ماه دیگه در نیومد ستاره ادعا نکرد
 وقتی رفت لونه ی هیچ پرنده ای چراغ نداشت
واسه درد دل دلم هیچ کسی رو سراغ نداشت
وقتی رفت فهمیدم این کارا همش کار دله
خط زدم رو آرزوم گفتم نه دیگه باطله
 وقتی رفت اشکام رو ریختم تا پشیمونش کنم
 اما اون گفت نباید اینجوری حیرونش کنم
وقتی رفت پرنده های کوچه بی دونه شدن
 عاقلا رفتنش رو دیدن و دیوونه شدن
 آخرین لحظه گذاشتم سرمو رو شونه هاش
تا شاید یادش بره دلیلا و بهونه هاش
اما ان تصمیم ارغوانیش رو گرفته بود
 پیش من بود ولی انگار که از اینجا رفته بود
وقتی رفت یه قطره اشک از شهر چشماش جاری بود
 همونو ازش گرفتم آخه یادگاری بود
 وقتی رفت هیچی دیگه رفته و من بی خبرم
نامش و نوشتم اما کجا باید ببرم
بهتر اینه که بریزم اشکام و پشت سرش
تا شاید نباشه واسه ی همیشه سفرش
 کاش بیاد مسافرش هر کی سفر کرده داره
 کاش بیاد و یه دل رو از دلهره در بیاره
 خداحافظ تمامی سفر کرده هامون
کاش خدا بفرسته اونها رو دوباره برامون

مریم  حیدرزاده

نگاهت را نمی خوانم نه با مایی نه بی مایی

 

نگاهت را نمی خوانم نه با مایی نه بی مایی
+++++++++++++++++++++++++++++

زکارت حیرتی دارم نه با جمعی نه تنهایی
گهی از خنده گلریزی
مگر ای غنچه گلزاری ؟
گهی از گریه لبریزی مگر ای ماه دریایی ؟
چه می کوشی به طنازی که بر ابرو گره بندی
به هر حالت که بنشینی میان جمع زیبایی
درون پیرهن داری تنی از آرزو خوشتر
چرا پنهان کنی ای جان ؟ بهشت آرزوهایی
گهی با من همآغوشی گهی از ما گریزانی
بدین افسونگری در خاطرم چون نقش رویایی
لبت گر پی سخن باشد نگاهت صد زبان دارد
بدین مستانه دیدن ها نه خاموشی نه گویاییی
گهی از دیده پنهانی پریزادی پریرویی
گهی در جان هویدایی فرح بخشی فریبایی
به رخ گیسو فروریزی که دل ها را برانگیزی
از این بازیگری بگذر به هر صورت دلارایی
چرا زلف سیاهت را حجاب چهره می سازی
تو ماهی در دل شب ها نه پنهانی که پیدایی
زبانت را نمی دانم نه بی شوقی نه مشتاقی

تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را

تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را 

 

تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را 

 

 

نفسی یار شرابم!! نفسی یار کبابم !!

 

چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را 

 

 

ز همه خلق رمیدم ز همه باز,,,رهیدم 

 

نه نهانم نه بدیدم چه کنم کون و مکان را 

 

 

ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم 

 

چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را 

 

 

چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم 

 

چه توان گفت چه گویم صفت  جوی روان را 

 

 

چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را 

 

چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را 

 

 

چه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر کف دستی 

 

خنک آن جا که نشستی خنک آن دیده جان را 

 

 

ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی 

 

چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را 

 

 

جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق 

 

چو به سر باید رفتن چه کنم پای دوان را 

 

 

به سلاح احد تو ره ما را بزدی تو 

 

همه رختم ستدی تو چه دهم باج ستان را 

 

 

ز شعاع مه تابان ز خم طره پیچان 

 

دل من شد سبک ای جان بده آن رطل گران را 

 

 

منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را 

 

منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را 

 

 

غم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کن 

 

هم از این خوب طلب کن فرج و امن و امان را 

 

 

بطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را 

 

بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را