اشعار

اشعاری برخواسته از ژرفای دل

اشعار

اشعاری برخواسته از ژرفای دل

همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد
ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم
چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد
خردم گفت برپر ز مسافران گردون
چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد
چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل
به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد
چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد
برو ای تن پریشان تو وان دل پشیمان
که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد

 

 

مولانا

باز ای که تابه خود نیازم بینی
بیداری شبهای درازم بینی
نی نی غلط ام که خود فراق تو مرا
کی زنده رها کند
کی زنده رها کند
که بازم بینی
هروز دلم در غم تو زار تر است
وزمن دل بیرحم تو بیزار تراست
بگذاشتیم غم تو مگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادار تر است

 

مولانا

خوش خرامان می روی ای جان جان بی من مرو
ای حیات دوستان در بوستان بی من مرو

این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بی من مباش و آن جهان بی من مرو

ای عیان بی من مدان و ای زبان بی من مخوان
ای نظر بی من مبین و ای روان بی من مرو

 

مولانا