اشعار

اشعاری برخواسته از ژرفای دل

اشعار

اشعاری برخواسته از ژرفای دل

ای ساکن جان من آخر تو کجا رفتی
در خانه نهان گشتی یا سوی هوا رفتی
در روح نظر کردی چون رود سفر کردی
از خلق حذر کردی و ز خلق جدا رفتی
رفتی تو بدین زودی تو باد صبابودی
مانند بوی گل با باد صبا رفتی

مولانا

هیچ برون نمی رود از دلم آرزوی او
آنچه ز ما شنیده ای ، آن ز خدا شنیده ای
چون همه گفتگوی ما هست ز گفتگوی او
هیچ مجو ز هیچ کس نام و نشان من که من
غرق محیط گشته ام از رشحات جوی او
رو بر شمس تا دهد از تو خلاص مر تو را
خوی بدت بدل کند جمله به خلق و خوی او

شعر : مولوی

 

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم

تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک :بادم

پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم
با تو هستم جان خواهر، همسفر تو به پا این راه کوبی، من به سر
خانه سوزان را تو صاحبخانه باش با زنان در همرهی مردانه باش[

 

 

من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی
یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا نگویند رقیبان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی*****