اشعار

اشعاری برخواسته از ژرفای دل

اشعار

اشعاری برخواسته از ژرفای دل

اى همیشه خوب

اى همیشه خوب

ماهى همیشه تشنه ام
در زلال لطف بیکران تو
مى برد مرا بهر کجا که میل اوست
موج دیدگان مهربان تو

زیر بال مرغکان خنده هات
زیر آفتاب داغ بوسه هات
- اى زلال پاک - !
جرعه جرعه جرعه میکشم ترا بکام خویش
تا که پر شود تمام جان من ز جان تو !

اى همیشه خوب !
اى همیشه آشنا !
هر طرف که میکنم نگاه
تا همه کرانه هاى دور
عطر و خنده و ترانه میکند شنا
در میان بازوان تو !

ماهى همیشه تشنه ام
اى زلال تابناک !
یک نفس اگر مرا بحال خود رها کنى
ماهى تو جان سپرده روى خاک !

فریدون مشیرى

رباعیات اوحدى مراغه اى

رباعیات اوحدى مراغه اى

************************

 
چون یاد کنم طبع طربناک ترا

و آن صورت خوب و سیرت پاک ترا

خواهم که: گذر بر سر خاک تو کنم

در ساعت و بر سر کنم آن خاک ترا


****************************** 



گر آدمى دور شو از دمدمه ها

ور گرگ نه‌اى مگرد گرد رمه ها

تا کی ز برای جستن آب رخى؟

از گردن خود فرو بنه,, این ظلم ها


********************************  



هستیم به امید تو چون دوش امشب

برآمدنت بسته دل و هوش امشب

زان گونه که دوش در دلم بودی تو

یارب! که ببینمت در آغوش امشب

***************************** 

 


ای میل دل من به جهان سوى لبت

تنگ آمده دل ز تنگی خوى لبت

چون خال تو آخر دل ما چند خورد؟

خون دل خویشتن ز پهلوى لبت



**************************** 


شمع از سر خود گذشت و آزاد بسوخت

بر آتش غم خنده‌زنان شاد بسوخت

من بنده شمعم، که ز بهر دل خلق

ببرید ز شیرین و چو فرهاد بسوخت



**************************** 


گر راست روى محرم جان سازندت

ور کژ بروى ز دل بیندازندت

در حلقهء عاشقان چو ابریشم چنگ

تا راست نگردى تو بنوازندت


**************************** 



در کارگه غیب چو نقاش نخست

جوینده اى نقش خویشتن را میجست

بر لوح وجود نقشها بست و در آن

چون روشن گشت نقش آن جزو ,,شکست



****************************** 

این فرع که دیدى همه از اصلی خاص است

در ذات خود آن اصل نه افزود و نه کاست است

زان روی دو چشم داد و یک بینی حق

تا زان دو نظر کنی یکی بینی راست



****************************** 
 

قدش به درخت سرو می‌ماند راست

زلفش به رسن، که پای بند دل ماست

دل میل گنه دارد از آن روز که دید

کو را رسن از زلف و درخت از بالاست


******************************* 


دلدار مرا در غم و اندوه بکاست

یک روز برم به مهر ننشست و نخاست

گفتنم: مگر این عیب ز دل سختی اوست؟

چون میبینم جمله ز بدبختی ماست



بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم

بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم

من مست می عشقم، هشیار نخواهم شد

از خواب خوش مستی,بیدار نخواهم شد

امروز چنان مستم، از باده دوشینه

تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد

تا هست ز نیک و بد در کیسه من نقدی

در کوی جوانمردان عیار نخواهم شد


از دوست به هر خشمی آزرده نخواهم گشت

از یار به هر رخمی افگار نخواهم شد

چون یار من او باشد، بییار نخواهم ماند

چون غمخورم او باشد، غمخوار نخواهم شد

تا دلبرم او باشد، دل بر دگری نبندم
تا غمخورم او باشد، غمخوار نخواهم شد

چون ساخته دردم، در حلقه نیاراممچون سوخته عشم، در نار نخواهم شد