اشعار

اشعاری برخواسته از ژرفای دل

اشعار

اشعاری برخواسته از ژرفای دل

ماییم و سرکویی، پر فتنهء ناپیدا

ماییم و سرکویی، پر فتنهء ناپیدا بعدی

ماییم و سرکویی، پر فتنهء ناپیدا
آسوده درو والا، آهسته درو شیدا
 
در وی سر سرجویان گردان شده از گردن
در وی دل جانبازان تنها شده از تنها
 
بر لالهء بستانش مجنون شده صد لیلی
بر ماه شبستانش وامق شده صد عررا
 
خوانیست درین خانه، گسترده به خون دل
لوزینهء او وحشت، پالوده او سودا
 
با نقد خریدارش آینده خه از رفته
با نسیهء بازارش امروز پس از فردا
 
گر کوی مغانست این؟ چندین چه فغانست این؟
زین چند و چرا بگرر، تا فرد شوی یکتا
 
رسوایی فرق خود در فوطهء زرق خود
کم‌پوش، که خواهد شد پوشیده ما رسوا
 
گر زانکه ندانستی، برخیز و طلب می‌کن
ور زانکه بدانستی، این راز مکن پیدا
 
ای اوحدی، ار دریا گردی، مکن این شورش
زیرا که پس از شورش گوهر ندهد دریا
اوحدی 

دل ز هر نقش گشته ساده مرا

دل ز هر نقش گشته ساده مرا
دو جهان از نظر فتاده مرا
 
تا چو مجنون شدم بیابانگرد
می‌گزد همچو مار، جاده مرا
 
صبر در مهد خاک چون طفلان
دست بر روی هم نهاده مرا
 
چون گهر قانعم به قطره خویش
نیست اندیشهء زیاده مرا
 
صد گره در دلم فتد چو صدف
یک گره گر شود گشاده مرا
 
تختهء مشق نقشها کرده است
همچو آیینه، لوح ساده مرا
 
هر قدر بیش باده می‌نوشم
می‌شود تشنگی زیاده مرا
 
بیخودی همچو چشم قربانی
کرده آسوده از اراده مرا
 
مانع سیر و دور شد صائب
صافی آب ایستاده مرا
 صائب

ساقی از رطل گرانسنگی سبکدل کن مرا

ساقی از رطل گرانسنگی سبکدل کن مرا
حلقهء بیرون این دنیای باطل کن مرا
 
وادی سرگشتگی در من نفس نگراشته است
پای خواب آلوده دامان منزل کن مرا
 
رفته است از کار چون زلف تو دستم عمرهاست
گه به دوش و گاه بر گردن حمایل کن مرا
 
از برای امتحان چندی مرا دیوانه کن
گر به از مجنون نباشم، باز عاقل کن مرا
 
جای من خالی است در وحشت سرای آب و گل
بعد ازین صائب سراغ از گوشهء دل کن مرا
صائب