اشعار

اشعاری برخواسته از ژرفای دل

اشعار

اشعاری برخواسته از ژرفای دل

گر قابل ملال نیم، شاد کن مرا بعدی

گر قابل ملال نیم، شاد کن مرا
ویران اگر نمی‌کنی آباد کن مرا
 
حیف است اگر چه کرب رود بر زبان تو
از وعده دروغ، دلی شاد کن مرا
 
پیوسته است سلسلهء خاکیان به هم
بر هر زمین که سایه کنی، یاد کن مرا
 
شاید به گرد قافلهء بیخودان رسم
ای پیر دیر، همتی امداد کن مرا
 
گشته است خون مرده جهان ز آرمیدگی
دیوانهء قلمرو ایجاد کن مرا
 
بی حاصلی ز سنگ ملامت بود حصار
چون سرو و بید ازثمر آزاد کن مرا
 
دارد به فکر صائب من گوش عالمی
یک ره تو نیز گوش به فریاد کن مرا
   صائب تبریزى

نیستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا بعدی

نیستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا
باغهای دلگشا در زیر پر باشد مرا
 
سرمهء خاموشی من از سواد شهرهاست
چون جرس گلبانگ عشرت در سفر باشد مرا
 
باده نتواند برون بردن مرا از فکر یار
دست دایم چون سبو در زیر سر باشد مرا
 
در محیط رحمت حق، چون حباب شوخ‌چشم
بادبان کشتی از دامان تر باشد مرا
 
منزل آسایش من محو در خود گشتن است
گردبادی می‌تواند راهبر باشد مرا
 
از گرانسنگی نمی‌جنبم ز جای خویشتن
تیغ اگر چون کوه بر بالای سر باشد مرا
 
می‌گرارم دست خود را چون صدف بر روی هم
قطره آبی اگر همچون گهر باشد مرا
 
صائب تبریزى

چو دی ز عشق من آگه شد و شناخت مرا بعدی

چو دی ز عشق من آگه شد و شناخت مرا
به اولین نگه از شرم آب ساخت مرا
 
به یک نگاه مرا گرم شوق ساخت ولی
در انتظار نگاه دگر گداخت مرا
 
به چنگ بیم رگ جانم آشکار سپرد
ولی چنان که نفهمید کس نواخت مرا
 
ز عافیت شده بودم تمام نقد حضور
به حیله برد دل عشق‌باز و باخت مرا
 
سواد اعظم اقلیم عافیت بودم
خراب ساخت سواری به نیم تاخت مرا
 
من از بهشت فراغت شدم به دوزخ عشق
که هرگز از خنکی آن هوا نساخت مرا
 
به دردمندی من کیست محتشم که الم
به اهل درد نه پرداخت تا شناخت مرا
محتشم کاشانى