اشعار

اشعاری برخواسته از ژرفای دل

اشعار

اشعاری برخواسته از ژرفای دل

سوختی جانم چه می‌سازی مرا بعدی

سوختی جانم چه می‌سازی مرا
بر سر افتادم چه می‌تازی مرا
 
در رهت افتاده‌ام بر بوی آنک
بوک بر گیری و بنوازی مرا
 
لیک می‌ترسم که هرگز تا ابد
بر نخیزم گر بیندازی مرا
 
بنده بیچاره گر می‌بایدت
آمدم تا چاره‌ای سازی مرا
 
چون شدم پروانهء شمع رخت
همچو شمعی چند بگدازی مرا
 
گرچه با جان نیست بازی درپریر
همچو پروانه به جانبازی مرا
 
تو تمامی من نمی‌خواهم وجود
وین نمی‌باید به انبازی مرا
 
سر چو شمعم بازبر یکبارگی
تا کی از ننگ سرافرازی مرا
 
دوش وصلت نیم شب در خواب خوش
کرد هم خلوت به دمسازی مرا
 
تا که بر هم زد وصالت غمزه‌ای
کرد صبح آغاز غمازی مرا
 
چو ز تو آواز می‌ندهد فرید
تا دهی قرب هم آوازی مرا
عطار

یکدمک با خود آ، ببین چه کسی
از که دوری و با که هم نفسی
 
جور کم، به ز لطف کم باشد
که نمک بر جراحتم پاشد
 
جور کم، بوی لطف آید از او
لطف کم، محض جور زاید از او
 
لطف دلدار اینقدر باید
که رقیبی از او به رشک آید
شیخ بهایى

همچو بالات بگویم سخنی راست ترا بعدی

همچو بالات بگویم سخنی راست ترا
راستی را چه بلائیست که بالاست ترا
 
تا چه دیدست ز من دیده که هردم گوید
کاین همه آب رخ از رهگرر ماست ترا
 
ایکه بر گوشهء چشمم زده‌ئی خیمه ز موج
مشو ایمن که وطن بر لب دریاست ترا
 
پیش لعلت که از او آب گهر میریزد
وصف لؤلؤ نتوان کرد که لالاست ترا
 
این چه سحرست که در چشم خوشت میبینم
وین چه شورست که در لعل شکر خاست ترا
 
دل دیوانه چه جائیست که باشد جایت
بر سر و چشمم اگر جای کنی جاست ترا
 
جان بخواه از من بیدل که روانت بدهم
بجز از جان ز من آخر چه تمناست ترا
 
ایدل ار راستی از زلف سیاهش طلبی
همه گویند مگر علت سوداست ترا
 
در رخ شمعی خواجو چو نظر کرد طبیب
گفت شد روشنم این لحظه که صفر است ترا
 
خوا جوى کرمانى