اشعار

اشعاری برخواسته از ژرفای دل

اشعار

اشعاری برخواسته از ژرفای دل

چـــــــــراغ ِ راه

چـــــــــراغ ِ راه

.....................................................

 

در غم ای دل قرارگاه مکن

خانه در اشگ و دود و آه مکن

عمر، کوتاه و زندگی زیباست

روز بر زندگی سیاه مکن

چشم ِ رُستن به شوره زار مدار

گوهرِ دانه را تباه مکن

عشق اگر آیت ِ گناه شود

عشق بـُگزین و جز گناه مکن

اگرَت پویه نزد ِ آزادی ست

هرگز از پشت ِ سر نگاه مکن

بویهء داد اگر تراست به دل

جز خِرَد را چراغ ِ راه مکن

خزان جاودانی

خزان جاودانی

 

مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد

تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد

 

نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها

که وصال هم بلای شب انتظار دارد

 

تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی

که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد

 

نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ار من

که کمند زلف شیرین هوش شکار دارد

 

مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن

که هنوز وصلهء دل دو سه بخیه کار دارد

 

دل چون شکسته سازم ز گرشته‌های شیرین

چه ترانه‌های‌ه محزون که به یادگار دارد

 

غم روزگار گو رو، پی کار خود که ما را

غم یار بی‌خیال غم روزگار دارد

 

گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست

چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد

 

دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن

نه همه تنور سوز دل شهریار دارد

شهریار

در راه زندگانی

در راه زندگانی

 

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را

نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را

 

کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم

به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را

 

به یاد یار دیرین کاروان گم‌کرده رامانم

که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را

 

بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی

چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را

 

چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی

که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را

 

سخن با من نمی‌گوئی الا ای همزبان دل

خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را

 

نسیم زلف جانان کو؟ که چون برگ خزان دیده

به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را

 

به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان

خدایا بر مگردان این بلای آسمانی را

 

نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن

که از آب بقا جوئید عمر جاودانی را