نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی
گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصیر نکردی
شرمسار توام ای دیده ازین گریهی خونین
که شدی کور و تماشای رخش سیر نکردی
ای اجل گر سر آن زلف درازم به کف افتد
وعده هم گر به قیامت بنهی دیر نکردی
وای از دست تو ای شیوهی عاشقکش جانان
که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی
مشکل از گیر تو جان در برم ای ناصح عاقل
که تو در حلقهی زنجیر جنون گیر نکردی
عشق همدست به تقدیر شد و کار مرا ساخت
برو ای عقل که کاری تو به تدبیر نکردی
خوشتر از نقش نگارین من ای کلک تصور
الحق انصاف توان داد که تصویر نکردی
چه غروریست در این سلطنت ای یوسف مصری
که دگر پرسش حال پدر پیر نکردی
شهریارا تو به شمشیر قلم در همه آفاق
به خدا ملک دلینیست که تسخیر نکردی
من چه گویم که چگونه تو گذشتى بشتاب از سر من...
رفته اى و نرود یاد تو از خاطر من
نکشد بار غم عشق تو پا از در دل
بر ندارد سر سوداى تو دست از سر من
دامن اى باد سحر ...گیر فراهم یکره
کاتشى هست نهان در دل خاکستر من
تا بیفروختم از باده مهرت ساغر
خنده بر چشمه خورشید زند ساغر من
نیست این اشک روان خون دل است اینکه رود
در فراق گل روى تو ز چشم تر من
خو پذیر است دل من بغم و نیست عجب
عهد دیرین غمت با دل غم پرور من
زندگى بودى ورفتى چه کند بیتو نگاه
اى چون عمر گذ شتى بشتاب از سر من....