رباعیات سعدى
|
!!!
تا کدا مین شهر , تا کدامین سو, با کدامین پا
عزیزم.
آه!!!!پا پوشى بپایم نیست ,چشم فانوسى براهم
نیست,تا کدامین شهر باید رفت عزیزم.
خفته در تابوت شب مهتاب سیمین,,اخترى هم نیست,
منزل و مقصود ناپیدا ,راه نا هموار,در کدامین شهر
باید جستجو کرد,دستهاى گرم پیغام را عزیزم.
آشنایى کو?? تا که پیغام سر دهد از مهربانیها و
یکرنگى که اینجایم ??
زادراهم چیست ?از کجا بودم ,تا کدامین شهر خواهم
رفت,کوله بارم خاطراتى تلخ ,,جاده ها اى جاده
هاى زیر پاى من ,من هنوز تردید دارم,,که آیا
باز باید رفت??
چشمه میجوشد ,, بذر میروید,, ابر میبارد,من
همچنان با خویشتن میگویم تا کجا....تا کجا باید
رفت... عزیزم!!!!!
زندگى قصه تکرار و ملال انگیز است
و چه بهتر که بگویم مشتى خاطره است
پیش رویم هم جا پاییز است
مردم از بسکه به این خاطره ها دل بستم
ومن اینجا بتو مى اند یشم!!!!!!
همیشه بیم داشتن ,همیشه امیدوار بودن ,همیشه یاد
از خاطرات گذشته کردن ,همیشه نالیدن,همیشه هوسى
تازه کردن و هرگز راضى نبودن ,درطلب لذات دروغین
رفتن ,و هرگز سراغ حقیقتى که در دل نهفته است نرفتن
,,خود را گاه بیشتر وگاه کمتر از ارزش واقعى نشان
دادن ,,تنها در ساعات رنج و غم خویشتن را
شناختن,,وماهیت زندگانى بر باد رفته وبیجا تلف
شده را فقط در لب گور دریافتن ,,,این است مفهوم
وجود انسان ,یا لااقل این است مفهوم وجود من,,,
با تمام این تعاریف من یک افتخار حقیقى در زندگى
دارم,,این افتخار که هرگز سراغ پول و شهرت دورو
غین نرفتم ,,و هیچوقت سر تسلیم جز بر آستان
عشق فرود نیاوردم.همیشه عشق مرا از خود دور کرد
وعطش نام نیک بخودم باز آورد.اما عشق و افتخار
تا کنون هیچکدام جز غم دل نصیبم نکرده اند .
دیدى دلم شکست,,,دیدى که این بلور درخشان عمرمن
بازیچه اى بیش نبود.
دیدى چه بیصدا دل پر ز آرزوى من ,,
از دست کودکى که ندانست قدر آن افتاد بر زمین,,,
دیدى دلم شکست
لحظه ای که عشق را بدون من شناختی!!!!!!!!!!!